من از رگبارِ هذیان در تبِ پاییز میترسم.از این اسطورههای از تهی لبریز میترسم.به شب تندیسهایی دیدم از تاریخِ شمعآجین، به صبح از خوابگردِ روحِ وهمانگیز میترسم.برایم آنقدر از گزمههای شهرِ شب گفتند، کزین همسایگان، از سایهی خود نیز میترسم.حقیقت واژهی تلخی است در قاموس ناپاکان، من از نقشِ حقیقتهای حلقآویز میترسم.نمیترسند از ما و من این تاراجگر مردم، به تاراج آمدند این ناکسان، برخیز، میترسم. (بشنوید), ...ادامه مطلب